سه داستان کوتاه و بامزه انگلیسی با ترجمه فارسی

cowboy

A cowboy rode into town and stopped at a saloon for a drink. Unfortunately, the locals always had a habit of picking on strangers. When he finished his drink, he found his horse had been stolenHe went back into the bar, handily flipped his gun into the air, caught it above his head without even looking and fired a shot into the ceiling. “Which one of you sidewinders stole my horse?!?!? ” he yelled with surprising forcefulness. No one answered. “Alright, I’m gonna have another beer, and if my horse ain’t back outside by the time I finish, I’m gonna do what I done in Texas! And I don’t like to have to do what I done in Texas! “. Some of the locals shifted restlessly. The man, true to his word, had another beer, walked outside, and his horse had been returned to the post. He saddled up and started to ride out of town. The bartender wandered out of the bar and asked, “Say partner, before you go… what happened in Texas?” The cowboy turned back and said, “I had to walk home

گاوچران

گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی ، کنار یک مهمان‌خانه ایستاد . بدبختانه ، کسانی که در آن شهر زندگی می‌کردند عادت بدی داشتند که سر به سر غریبه‌ها می‌گذاشتند . وقتی او ( گاوچران ) نوشیدنی‌اش را تمام کرد ، متوجه شد که اسبش دزدیده شده استاو به کافه برگشت ، و ماهرانه اسلحه‌ اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هیچ نگاهی به سقف یه گلوله شلیک کرد . او با تعجب و خیلی مقتدرانه فریاد زد : « کدام یک از شما آدم‌های بد اسب منو دزدیده؟!؟! » کسی پاسخی نداد . « بسیار خوب ، من یک آب جو دیگه میخورم ، و تا وقتی آن را تمام می‌کنم اسبم برنگردد ، کاری را که در تگزاس انجام دادم انجام می‌دهم ! و دوست ندارم آن کاری رو که در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم! » بعضی از افراد خودشون جمع و جور کردن . آن مرد ، بر طبق حرفش ، آب جو دیگری نوشید، بیرون رفت ، و اسبش به سرجایش برگشته بود . اسبش رو زین کرد و به سمت خارج از شهر رفت . کافه چی به آرامی از کافه بیرون آمد و پرسید : هی رفیق قبل از اینکه بری بگو ، در تگزاس چه اتفاقی افتاد ؟ گاوچران برگشت و گفت : مجبور شدم پیاده برم خونه

 

Go Fishing

A man called home to his wife and said, “Honey I have been asked to go fishing up in Canada with my boss & several of his Friends. We’ll be gone for a week. This is a good opportunity for me to get that Promotion I’ve been wanting, so could you please pack enough Clothes for a week and set out

My rod and fishing box, we’re Leaving From the office & I will swing by the house to pick my things up” “Oh! Please pack my new blue silk pajamas

The wife thinks this sounds a bit fishy but being the good wife she is, did exactly what her husband asked

The following Weekend he came home a little tired but otherwise looking good. The wife welcomed him home and asked if he caught many fish

He said, “Yes! Lots of Salmon, some Bluegill, and a few Swordfish. But why didn’t you pack my new blue silk pajamas like I asked you to do”? You’ll love the answer… The wife replied, “I did. They’re in your fishing box

ماهیگیری

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت : “عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم ” ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود .این فرصت خوبی است تا ارتقا شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن  ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد .. .

یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود ، هفته بعد مرد به خانه آمد همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه ؟

مرد گفت  :” بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا، چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی ؟ ” جواب زن خیلی جالب بود … زن جواب داد : لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم .

Funny Story of Elevator

The boy asked, “What is this, Father?” The father (never having seen an elevator) responded, “Son, I have never seen anything like this in my life, I don’t know what it is

While the boy and his father were watching with amazement, a fat, ugly old lady moved up to the moving walls and pressed a button. The walls opened, and the lady walked between them into a small room

The walls closed, and the boy and his father watched the small numbers above the walls light up sequentially

They continued to watch until it reached the last number, and then the numbers began to light in the reverse order

Finally the walls opened up again and a gorgeous 24-year-old blond stepped out

The father, not taking his eyes off the young woman, said quietly to his son, “Go get your mother

داستان جالب آسانسور

پسر می پرسه این چیه ؟ پدر که هرگزچنین چیزی ( آسانسور ) را ندیده بود جواب داد : پسر من هرگز چنین چیزی تو زندگی ام ندیده ام نمی دونم چیه .در حالی که داشتند با شگفتی تماشا می کردند خانم چاق و زشتی به طرف در متحرک حرکت کرد و کلیدی را زد در باز شد زن رفت بین دیوارها توی اتاق کوچیک در بسته شد .

پسر وپدر دیدند که شماره های کوچکی بالای لامپ هابه ترتیب روشن میشدند آنها نگاشون رو شماره ها بود تا به آخرین شماره رسید بعد شماره ها بالعکس رو به پایین روشن شدند سرانجام در باز شد و یه دختر ۲۴ ساله خوشگل بور از اون اومد بیرون .

پدر در حالیکه چشاشو از دختربرنمی داشت آهسته به پسرش گفت : برو مادرت را بیار.


نویسنده: رضا

A distant tour begins with one step… سفري به طول هزارفرسنگ با يك گام آغاز مي شود...

انتشار این نوشته در

۳۷ دیدگاه

  1. سلام، خیلی ممنون جالب بود.

    پاسخ شما
    • Its very good
      But i don’tundrestsnd
      The persian story

      پاسخ شما
      • The parsian story its the translation of the English story

        پاسخ شما
      • ممنون بابت مطلب خوبتون

        پاسخ شما
  2. عالی بود تشکر.مخصوصا داستان اسانسور😁

    پاسخ شما
  3. خوب بود ولی خیلی سخت بود

    پاسخ شما
  4. خیلی سخته خوو یکم اسون تر بفرستییددددددد:|

    پاسخ شما
  5. خوب بود ولی به درد کار من نخورد

    پاسخ شما
  6. خوب بود ولی بهتر هم میتونست باشه

    پاسخ شما
  7. داداش کسی داستان با زمان اینده ساده نداره؟؟؟

    پاسخ شما
  8. داستان زیبا و جذابی بود خیلی ممنون
    لذت بردم
    اگه میشه تعداد داستان های این شکلی رو زیاد کنید
    بازهم سپاسگزارم

    پاسخ شما
    • Sana جان
      یه اشکال . باید بگی They were great

      پاسخ شما
  9. it was good
    Be successful
    🙂

    پاسخ شما
  10. سلام خسته نباشید خیلی خوب بودند و خیلی به کارم اومد

    پاسخ شما
  11. Very very good thay was very easy thanks

    پاسخ شما
  12. سلام خسته نباشید بسیار جالب بود البته من اونو توی تلگرام خوانده بودم. خودمم انگلیسی کار میکنم و معنیشو فهمیدم.با اینکه مطلب بامزه و متوسط بود ولی با اینکه توسنتید این رو به انگلیسی ترجمه کنید خوب بود.thanks

    پاسخ شما
  13. عالی بود ولی کمی زیباتر بنویسید و کمی هم داستان بهش اضافه کنید😘😍😍😛😨💏

    پاسخ شما
  14. 📚Hello, if the story was smaller, it would be very good

    پاسخ شما
  15. Thanks for the stories.they were intresting.
    😘

    پاسخ شما
  16. Hi very very good ✌thanks

    پاسخ شما
  17. But was very short

    پاسخ شما
  18. متوجه شد که اسبش دزدیده شده استاو به کافه برگشت
    استاو یعنی چی ؟
    جمله درست اینطوره :
    متوجه شد که اسبش دزدیده شده است او به کافه برگشت

    پاسخ شما
    • حالا شما به بزرگی خودت ببخش دیگه

      پاسخ شما
  19. عالی بود هر ۴ داستان اگه مطالب بیشتری بزارید عالی تر میشه

    پاسخ شما
  20. THE EXCELLENT CONVERSATION OF ELEVATOR

    پاسخ شما
  21. خیلی خوب بود مرسی🌻💛😘

    پاسخ شما
  22. خوب بود.دمتون گرم
    لبتون خندون

    پاسخ شما

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *



کلیه حقوق متعلق به وب سایت سرای عالی ترجمه می باشد. - © Hcot.IR & استفاده از مطالب با ذکر نام و لینک سرای عالی ترجمه مجاز می باشد.